عاشق چشمان پر مهر تو ام رویای من

خسته از این همه عاشق شدن دنیای من

راه بی آغاز عشقت را به پایان برده ام

من ندانستم که پایانی ندارد عشق بی پروا من

من نمی خواهم شوم فرهاد و شیرینم شوی

عشقشان پایان شیرینی ندارد عشق بی همتای من

در میان قلب من راهی ندارد دیگری

یا تو می آیی یا خاموش می گردد دل تنهای من

رهایم کن از این دل بستگی ها
مرا تنها برای خویش بگذار

مرا با خاطرات تلخ یک عشق
مرا با قصه ای از پیش بگذار

گذشتم از تمام رفته هایم
تمام رفته هایم رفته بر باد

تو بگذر از دل دیوانه ی من
که بودم پیش از اینها رفته از یاد

مبر با خود گمان از پا فتادم
شکستم در لگدمال غرورم

که افسار دل دیوانه ام را
ندادم دست این چشمان کورم

 من از افسون سرگردان چشمت
میان این طلسم شوم رستم

اگر مستم نه از جام نگاهت
که از آزادی از دام تو مستم

مرا همرنگ چشمانت مپندار
من از آیینه ام ، همرنگ خورشید

من از دستان نورم ای سیه چشم
که چشمانت ز برق من درخشید

مرا همسنگ قلب خود میندیش
من از بوران و برف ، از جنس آبم

مپنداری ار بارانم دگر نیست
اگر خشکم ، اگر همچون سرابم

اگر اندوه ابری تیره بختم
اگر اشکی به چشم نو بهارم

مپنداری که بغضم آه سردیست
اگر خاکسترم شوری ندارم

اگر فریاد رعدی آتشینم
اگر احساس موجی سرنگونم

تمام هستی ام دردیست سوزان
که اینسان غرقه در بحرجنونم



خداوندا: تو می دانی که انسان بودن
 
وماندن در این دنیا چه دشوار است

چه رنجی می کشد آن کس
 
که انسان واز احساس سرشار است