زیر یک سنگ سیاه،دونه ای زد جوونه

سر درآورد از تو
خاک،آسمون رو ببینه

سایه سیاه سنگ،افتاده بود روی تنش


سردی پیکر سنگ،مونده
بود رو بدنش


خسته شد نشست رو خاک،اون جوونه قشنگ


نتونست بیاد بیرون،از زیر
سینه سنگ


گفت که زیر سنگ سخت،من غریب و اسیرم


زیر این حجم کبود،جون میدم من
میمیرم


سنگه تا حرف رو شنید،دل سنگی اش شکست


گفت که با این همه درد،نمیشه
اینجا نشست


لب پرتگاه جنون،لغزید و افتاد تو رود


چشمهای جوونه دید،آفتاب و
هرچی که بود


چه قشنگه کار سنگ،تو سکوت شعر من


رسیدن به اوج عشق،قصه سقوط
سنگ


یکی هست که میگذره از خودش،ببین چه سخت


سنگه افتاد ته رود،تا جوونه شد
درخت
 


 

                    عاشقی محنت بسیار کشید


تا لب دجله به معشوقه رسید


نشده از گل رویش سیراب


که فلک دسته گلی داد به آب


نازنین چشم به شط دوخته بود


فارغ از عاشق دلسوخته بود


دید در روی شط آید به شتاب


نوگلی چون گل رویش شاداب


گفت به به چه گل زیباست


لایق دس چو من رعناییست


حیف ازین گل که برد آب او را


کند از منظره نایاب او را


زین سخن عاشق معشوقه پرست


جست در آب چو ماهی از شست


خواست کازاد کند از بندش


نام بی مهری بر من ننهی


مورد نیکی خاصت کردم


از غم خویش خلاصت کردم


باری آن عاشق بیچاره چو بط


دل به دریا زد و افتاد به شط


دید آبی ست فراوان و درست


به نشاط آمد و دست از جان شست


دست و پایی زد و گل را بربود


سوی دلدارش پرتاب نمود


گفت کای آفت جان سنبل تو


ما که رفتیم ، بگیر این گل تو !!


جز برای دل من بوش مکن


عاشق خویش فراموش مکن


بکنش زیب سرای دلبر من


یاد آبی که گذشت از سر من

 

بر سر هر قبری صلیبی میگذارند
 
تا نشانگر آن قبر باشد من هم

بر گردنت صلیبی می آویزم تا همه
 
بدانند گورستان عشق من قلب توست