عشق و دیوونگی ....
یه روزی عشق و دیوونگی و محبت و فضولی داشتند
قایم موشک بازی می کردند تا نوبت به دیوونگی رسید
دیوونگی همه رو پیدا کرد اما هر چه گشت اثری ازعشق
نبود فضولی متوجه شد که عشق پشت یک بوته ی گل سرخ
قایم شده و دیوونگی رو خبر کرد و دیوونگی یک خار بزرگ
برداشت و در بوته ی گل سرخ فرو کرد صدای فریاد عشق
بلند شد وقتی همه به سراغش رفتند دیدند چشماش کور شده
و دیوونگی که خودش را مقصر می دونست تصمیم گرفت
همیشه عشق رو همراهی کنه و از اون روز به بعد وقتی که عشق به
سراغ کسی می ره چون کوره بدی های معشوق شو نمی بینه
و دیوونگی هم همیشه در کنارشه
عشق | |
<<<ای بهارک،در دلم عشقت شکفت نیمه شب از فکر تو چشمم نخفت عاشقست او،عاشقست او عاشقست این سخن را تا سحرگه ماه گفت ای بهارک،روی تو همچون مه است چون توانستن که این مه را نهفت وصف رویت را همیشه می توان از ملائک های بس زیبا شنفت دارم اندردل امیدی بس بزرگ تا قیامت با تو باشم یارو جفت گرپری گویم ترا کم گفته ام چونکه تو شاه پریانی مرا بینم آنروی مهت حتی بخواب گوئیا در دیره پنهانی مرا چون امیدی می دمی بر قلب من در زمستان چون گلستانی مرا گر چه تو نشنیدهای اما دلم باتو می گفت که تو جانی مرا زمستان طی شدوامدبهارم.. ولی بازم بهارک نیست یارم .. بهارک را مگو دردم می افزای .. که بینم صورتش حتی به کارم.. ای بهارک روی تو همچو مه است .. چون توانستن که این مه را نهفت .. خودم امیدم وامیدمن او.. بجز امید باطل من ندارم.. به دل گفتم که بی او زندگی کن .. بگفتا لا جرم جان می سپارم |