لحظه خداحافظی به سینه ام فشردمت
اشک چشمام جاری شد دست خدا سپردمت
دل من راضی نبود به این جدایی نازنین
عزیزم منو ببخش اگه یک وقت آزردمت
غمگین تر همیشه به انتظار نشستم
پنجره امیدم رو هرگز به روم نبستم
پرستوهای عاشق به خونشون رسیدن
اما چرا عزیز دل هرگز تو رو ندیدم
گفتی به من غصه نخور میرم و برمیگرم
همسفر پرستوها می شم و برمیگردم
گفتی تو هم مثل خودم غمگینی از جدایی
گفتی تا چشم بهم زنی میرم و برمیگردم
عزیز رفته سفر کی بر میگردی؟؟
چشمونم مونده به در کی برمیگردی
رفتی و رفت از چشمام نور دو دیده
ای ز حالم بی خبر کی برمیگردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کاشکی هیچ وقت بزرگ نمی شدم
تا خیلی از چیز هارو نمی فهمیدم
تا بدی ها و بدبختی ها رو نمی دیدم
کاشکی معنی دلتنگی رو نمی فهمیدم
کاشکی بود و نبود هیچ کس واسم مهم نبود
کاشکی مثل اون موقع ها شبها تا سرمو میزاشتم زمین راحت میخوابیدم
خوابم میبرد دیگه هر شب به یک چیز فکر نمی کردم
مثل دیونه ها از خواب بلند نمی شدم
کاشکی معنی چرت عشق رو نمی فهمیدم
کاشکی مثل بچه ها که رویا شون بودن با مادرشونه
مثل بچه ها که همه میگن بچه هستش هیچی نمی فهمه
منم هیچی نمی فهمیدم نمی دیدم و دوست نداشتم
مثل بچه ها با یه گریه کردن اروم میشدم خوابم میبرد وقتی هم که بیدار میشدم
همه چی یادم رفته بود بازم میخندیدم
کاشکی مثل بچه گی که فقط با آغوش مادرم آروم می شدم
می فهمیدم که هیچ آغوش گرمی و هیچ بغل کردنی رو حتی تو رویاهام
نباید با اون عوض کنم چون هیچ کس جز اون این لیاقت رو نداره
چقدر بچه گی خوب بود ما خبر نداشتیم!!!